Monday, July 16, 2012

، «مسلخ انسان و انسانیت را من با چشم های خویش دیدم» ،نامه جدید شبنم مددزاده در رابطه با وقایع زندان شهر ری

/// شبنم مدد زاده، دانشجوی زندانی که از سال ۸۷ تا کنون در زندان به سر می برد در نامه ای از زندان اوین از زندان شهر ری می گوید. محلی که اکنون به عنوان بند نسوان زندان های استان تهر& #1575;ن استفاده می شود. این بند از تمام امکانات رفاهی محروم است و در یکی از بد آب و هوا ترین مناطق تهران قرار دارد که علاوه بر تمامی مشکلات و کمبودهای بهداشتی، باعث مشکلات تنفسی & #1606;یز برای زنž 3;انیان می شود. در ادامه نامه شبنم مدد زاده که به دست بامدادخبر رسیده است را می خوانید. بسم الحق صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای جنگل را بیابان می کنند. به یاران و دوستان دردآشن 75;! برای تمامی کسانی که قلبشان برای انسان و انسانیت می تپد، برای ارزشی فراسوی مرزهای جغرافیایی…. به عنوان شاهد حرف می زنم؛ شاهد روزهای دهشتناک شهرری، که مرگ ثقل قبای اش را  6;ه دیواری آو&# 1740;خته بود در جایی که نفس یاری نمی رساند. سوله های تاریک با سقفی بلند بدون پنجره و نور طبیعی، با دویست نفر جمعیت در هر سوله، با ازدحام سر و صدا، به هم ریختگی اعصاب و روان زندانی& #1575;ن بود و دعواها و خبرهای ناگوار که من با چشم خویش دیدم. «مسلخ انسان و انسانیت را من با چشم های خویش دیدم» به عنوان شاهد حرف می زنم، شاهد لحظه های مبهم، مغشوش و مرگ زای که از چش 05; های زندانی& #1575;ن خشم می بارید و باتوم های گارد ویژه زندان بود برای آرام کردن. به عنوان شاهد حرف می زنم، شاهد دعواها بهر غذا و نان در سالنی به اسم سالن غذاخوری!!! پرده های نمایش و ظاهرسازی و آ 84;ین بندی هم کاری از پیش نبرد. غذایی که به عنوان جیره زندانیان داده می شد آنقدر کم بود که زندانیان گرسنه غذاهای پس مانده در ظرف ها را جمع می کردند و چند لحظه بعد دعوایی که بر سر همان غذای پ 87; مانده شروع می شد! پرتاب سینی های غذا و صندلی بود جدا از اینکه کف کثیف و آلوده اش چندین نفر را در هر روز نقش زمین می کرد. سالنی به اسم غذاخوری که از طرف خود زندانیان به سالن «کتک ; خوری» تغییرنام داده شده بود. به عنوان شاهد حرف می زنم، شاهد تلاش های بسیار برای وارونه نشان دادن شرایط نزد خانواده هایی که برای ملاقات می آمدند، سالنی که ما از وسط ویرانه و بیغوله ای  585;د می شدیم برای ملاقات آن سوی دیوارش از طرف درب ورودی گل کاری و باغچه های پر از گل بود –روز انتقال به اوین مشاهده کردم- تا خانواده در وسط آن نیزار دلخوش شوند به چند تا گل که گله ای خودشان چند قدم آن طرف تر دارند پرپر می شوند! دریغ!! حضور دادستان کل کشور در زندان قرچک –همان روز انتقال ما به اوین- برای تکذیب تمامی خبرهای سایت ها و خبرگزاری های خارجی حج 8;ی محکم برای & #1608;ضعیت اسفناک آنجا بود!! چیزی بود که می خواستند تکذیب کنند. همان کریدور سالن غذاخوری که جلوی دوربین ها شیک و تمیز کرده بودند روز قبل از آن لکه های خون روی موزاییک هایشان نمای&# 1575;ن بود!! و روزهای بعد از انتقال به اوین آنچه از مأموران و زندانبانانی که بین قرچک و اوین رفت و آمد داشتند شنیدیم اینکه آنجا جهنمی بیش نیست. به اذعان خود زندانبانان! دیگر چه چی ز باید تکذی 76; می شد!!! آری! به عنوان شاهد حرف می زنم، شاهد برهوتی موسوم به زندان شهرری بی هیچ نشانه ای برای زیستن که گیاه از رستن بازمی ماند. که همان بدو انتقال شرایطش را نه برای خود که برای  8;مامی زنانی که به هر عنوانی محکوم اند غیرانسانی نامیدیم. اردوگاهی برای مرگ است نه برای حبس. جایی برای مرگ تدریجی که هنوز صدای له شدن عزت انسان را در گوشم می شنوم! یکسال و نیم  605;ی گذرد از آن ; روزها که دوباره آن لحظه ها برایم تکرار شد، با تبعید غیرقانونی کبری بنازاده امیرخیزی –زنی ۶۰ساله- و صدیقه مرادی روز چهارشنبه ۲۱/تیر/۹۱ دوباره خود را در میان آن جمع، آن شرا&# 1740;ط، آن روزها حس کردم. قلبم فشرده بود و دستهای بسته که هیچ کاری نمی توانستم بکنم و تنها اینکه برای من با این شرایط جسمی و سنی آنجا مرگ زای بود چه برسد برای این دو زن با این شرایŸ 1; بیماری! دیو& #1575;رها بلندتر می شوند و میله ها نزدیک تر، گرمای نفس هایم را روی صورتم حس می کردم. احساسی که به زبان نمی توانم بیاورم، باور کنید نمی توانم با کلمات شیئیت بخشم به احساس غیرقابل &# 1576;یان. باز هم به عنوان شاهد حرف می زنم، به عنوان کسی که بیش از دو سال از دیدارم با خانم بنازاده در زندان گوهردشت(رجایی شهر) و بیش از ۸ ماه از آشنایی ام با صدیقه مرادی در زندان او 40;ن می گذرد. در ; این مدت هر لحظه شاهد به افول رفتن سلامت جسمی آنان در میان این برزخ، در حصار میله ها و شرایط غیرانسانی بودم. از عمل ناموفق چشم خانم بنازاده، که باعث از بین رفتن بینایی اش به Ÿ 3;لت بی مسئولیتی مسئولان، آرتروز گردن و کمر و پوکی استخوان و همین دو هفته پیش بود که برای آنژیوگرافی قلب در بیمارستان مدرس بستری بود و روز چهارشنبه منتظر اعزام دوباره برا 740; اکو قلب بود ; نه تبعید، تا گرفتگی کمر و آرتروز گردن و ستون فقرات و بیماری قلبی صدیقه مرادی. برای من که قدم در راه آزادی گذاشته ام و در عبور از این گذرگاه پرستم تن ام بس زخم ها برداشته از جف 575;ها، تبعید و انتقال و ممنوعیت ها به بخشی از زندگی ام تبدیل شده. در حالی که ایمان دارم چون آب رودخانه باید از بستر سخت و سفت و سنگینی جاری شد و هر مانعی را با خروش و تپیدن از میا  6; برداشت تا ب& #1607; دریا رسید. اعتقاد دارم که باید جلوی خودکامگی ها را گرفت، باید ایستاد. آنچه را که من چهارشنبه شاهد بودم وقاحت بود در قساوت که به حکم هایی که در دادگاههای فرمایشی انقلاب نا 593;ادلانه صادر می کنند راضی نشده هروقت که دلشان بخواهد زیر پا می گذارند و حکمی جدید صادر می کنند، در آن لحظه من با تمام وجود حس کردم اگر به جای برگه آزادی یکی از هم بندیانمان ب&# 1575; حکم اعدام ž 5;وبه رو شویم هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. یاران و دوستان اندوه گسارم! بی مقدمه آغاز کردم چرا که قلم را و ذهن را یارای واژه چیدن نبود. دوباره دستهای بسته ام را به سوی شما دراز کرد 607; ام که چونان قبل دستهای من باشید برای درافکندن پرده ها و افشای خیمه شب بازی به اصطلاح ارج و قرب زنان!!! دوباره صدای فریاد دردها را به گوش شما می رسانم که چون کوه طنین افکن فریا ;د من باشید. د& #1585; جایی که نفس نمی آید غریو خشم را از گلوی پرنفس تان بکشید. از تمامی مجامع حقوق بشر و کسانی که تنها یک لحظه دغدغه ی انسان دارند در هر کجای دنیا می خواهم برای برگرداندن این دو زن ; بیمار از آن ظلمت جای از هیچ تلاشی دریغ نورزند. شبنم مددزاده ۲۴/تیر/۹۱ زندان اوین

http://flic.kr/p/cy7nqy

No comments:

Post a Comment